×1794×

ساخت وبلاگ

دیشب دومین مهمونی عید ام رو گذروندم. خونه پسرعموی بابام بودیم. ساختمون خونشون خیلی قشنگه. یه خونه ویلایی دو طبقه با زیر زمین، و دو تا راه ورودی. خونه‌شون حیاط بزرگی داره و دم در ورودی اصلی، یه طاق بلند گچکاری شده... بنظرم اگر آدمی دنبال زیبایی های بصریه، زندگی کردن توی یه خونه که با هنر دست ساخته شده، روش فکر شده، و نقش و نگارا و کنده کارای خفن داره، و ستوناش تراش کاریای زیبا داره، خیلی می تونه زیبا باشه!!!

بنای این خونه یادم آورد که باید یکم بیشتر به رویاهام فکر کنم.

+شب های عیدم به دیدن گات می‌گذره. صبح ها یکم روی نوبیتکس کار می‌کنم و کتابی که شروع کردم (اولین کتاب 1403) ، همه ماجراهای ریچارد فاینمن هست که ساناز بهم داده. این کتاب تلفیق دو تا کتاب "حتما شوخی می کنید آقای فاینمن" و "چه اهمیتی می‌دهی دیگران چه فکری می‌کنند" هست.

وقتی که این کتاب رو می خونم، متوجه می‌شم که با انتخاب پلاسما برای ارشدم، تقریبا دوسال از زندگیمو حروم کردم. نمی دونم از خستگی کارمه یا عدم علاقه چندانم به رشتم، ولی حس می کنم از فیزیک زده شدم. دختری که با تمام وجودش دوست داشت از همه چیزای فیزیکی سر رد بیاره، الان در برابر شگفتی هاش فقط و فقط استرس می گیره. فکر می کنم ریشه اش، استرس پایان نامه و پروژه های شرکت هست. وقتی که برای خودت میخونی، لذت می بری. ولی وقتی یکی ازت انتظار یه نتیجه حقیقی داره مادامی که تو اونقدر به این قضیه وارد نیستی، تمام لذت قصه رو می‌شوره می‌بره.

ما علایقمون رو جدی نمی گیریم، میگیم خب دوساله دیگه، چیزی نمی شه که اگر برم سراغ یه چیز غیر مورد علاقه ام... ولی دیدی لعیا خانم چیزی شد؟ تمام حست به فیزیک ( حداقل تو این برهه) از بین رفته!!! فکر می کنم این وظیفته که تا یه مدت فقط و فقط به علایقت بپردازی تا برگردی به خط زیبای زندگی!

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 14:07