×1784×

ساخت وبلاگ

این مدت سعی کردم هر چیزی که اذیتم میکنه رو بذارم کنار.... برای همین بیشتر به خودم رسیدم، ذره ذره وجودم رو حس کردم... رژیم گیاه خواریم متاسفانه بعد دو هفته شکست و خیلی سخت بود ادامه دادنش. الان فقط با عذاب وجدان غذا میخورم و تا جایی ک میتونم گوشتارو میذارم کنار بشقاب، ولی هموز به اون ذات زیبای آشپزی برای خودم، با عشق، و دریافت انرژی خوبش نرسیدم.

۰هارشنبه شب بحث خیلی بدی با سمیر داشتم در حدی که بهش گفتم کات و اینا، پنجشنبه هر چی گفت بریم بیرون نرفتم و جمعه هم خیلی سخت تونستم خودمو قانع کنم که جواب پیاماشو بدم، اصلا نمیخواستم حتی فکر کنم بهش. بینهایت غمگین و ناراحت شده بودم. آخر شب گفت توروخدا بشین یه کاری بکن که اورتینکینگ نکنی تا فردا بیام و برات توضیح بدم، فرداش اومد و رفتیم بیرون دانشگاه، کنار بلوار دانشجو نشستیم و حرف زد. خیلیییی غمگین بودم ولی کم کم فهمیدم ی سو تفاهم ریزی رخ داده بوده این وسط... ای کاش وقتی این بحث شکل گرفت، رو در رو بودیم و نه توی چت. چون سمیر توی چت خیلی افتضاحه و اصلا نمیتونه مظورشو برسونه... ولی همچنان ناراحت بودم تا این که گفت یه بار دیگه فرصت بده و اینا....

الان که دارم اینارو مینویسم، دلم نرم شده بهش. حذفاش و فهمیدن این که من هم بد فهمیده بودم اتفاقو، اتیش درونمو خاموش کرد... امکان نداشت ادامه بدم باهاش اگر برداشت هام صحیح بود... ولی با حرفا و توصیحاش فهمیدم من هم برداشت اشتباهی داشتم و سر همین برداشت اشتباه دو شبانه روز گریه کردم...

صحنه ای که جذاب بود برام، اروم شدن تدریجیم بعد حال بد این دوروزم بود... ناهار و صبونه نخورده بودم ولی داشتم کم کم اروم میشدم و گرسنه. بعد رفتم تریا و سمیر هم دنبالم اومد... نشستم و اروم اروم حرف زد باهام. گفت یادته شب امتحان اماری، نشسته بودیم اینجا منتظر بودیم بیان دنبالت، دستتو اروم اروم بوس میکردم؟ خودمم به همون داشتم فکر میکردم... بعد برام گفت که وقتی با منه چقدر حالش بهتره و دوباره گفت فرصت بده بهم... جفتمون تو سکوت بودیم و آخرش قبول کردم....

هر چی ب سمت شب میرفت ، آروم تر میشدم. تمام کدورتام از بین رفت و ذهنم واضح تر میدید قضیه رو... بعد بچه هارو دیدیم بعد سه هفته و رفتیم کافه معروف دانشگاه و انقذر خندیدم که حد نداشت. دیدم خارج از رل، ما واقعا دوستای خوبی برای هم هستیم، و داخل رابطه، دوتا پشت و پناه محکم... با این که چشم دیدنشو نداشتم اول صبح، کمکش کردم پایان نامشو اوکی کنه چون قبل همه این رل و این چیزا، ما برا هم رفیق بودیم...

و خب چوو اولین دیدارمون بعد ولنتاین بود، کادوهارو دادیم ب هم. اون سر کلاس محاسباتی، و من بعدازظهرش ک یکم اروم شده بودم... کادومو که داد، بدون این که نگاهش کنم گذاشتم تو کیفم و گفتم مرسی... ولی بعدش قایمکی از لای ساک نگاه کردم... چیزی رو برام گرفته بود که واقعا دوست داشتم. کره ماهی که از سنگ نمک بود و توش چراغ روشن میشد... حالا دیگه ماهو گوشه اتاقم دارم، با یه جفت جوراب بلند باب اسفنجی.... این که علاقم به ماه رو، مخصوصا این مدلشو یادش مونده بود، ناراحتیامو تا حد خوبی شست برد... حالا میتونم دوباره بگم استخونام نور ماه داره...طبیعیش و الکیش...

این پست خیلی طولانی شد. دوست دارم بیشتر بنویسم، از شلوغ بودن کارم این روزا یا حسای دیگه. ولی به ذکر همین اتفاق احساسی توی زمستون 24 سالگی بسنده میکنم...

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44