×293×

ساخت وبلاگ
درباره من ×من پیامبر لبخندم و رسالتم شادیه×دنیایی از نوشته های پی در پی ام!!!+کامنت ها تایید نمیشن چون که برای منن :) تلگرام اینستاگرام توییتر فیسبوک ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 18:50

امروز اولین روز از دوره‌ای بود که مجددا مدیتیشن و باز کردن چاکراهامو آغاز کردم.برای روز اولین، خیلی سیاه و عصبی بودم. امیدوارم به مرور آروم و آروم تر بشم...این هفته برنامه ریخته بودم که برم اصفهان، برای انجام یک سری کارای مدرک و ...بعد زنگ زدم و دیدم خوابگاه مهمان نمی‌دن بهم و خب حقیقتا ناراحت شدم.برای از بین رفتن ناراحتیم، چسب زخم دایناسوری صورتی زدم به مچ دستم و واقعا آرومم کردD:امروز اولین روز از دوره‌ای بود که مجددا مدیتیشن و باز کردن چاکراهامو آغاز کردم.برای روز اول، خیلی سیاه و عصبی بودم. امیدوارم به مرور آروم و آروم تر بشم...کلی دلیل برای تنفر هست اطرافم....از بازگشت ون های گشت و وضعیت نا به سامان کشور بگیر تا نگاه ساده یک انسان بی غرض...اما زمانی قوی هستم که بتونم برم جلو، بدون حتی غر زدن، قضاوت کردن یا کامنت منفی دادن. امیدوارم تنفر درونم خیلی آروم بخوابه، و به جاش آرامشم بیاد بالاو از تمام عوامل بدی ها دور دور دور باشم... عین یه باد که می آد و می ره و دستخوش هیچ کثیفی نمیشه...+اخیرا یک مفهوم تعریف کردم برای شب هام به نام خواب غنی. به اینصورته که وقتی توی برنامم می نویسم امشب غنی بخواب، یعنی سرتو با آرامش بذار روی بالش، گوشی رو از خودت دور کن، مغزتو خالی کن؛ ریسه ها و ماهتو روشن کن، و با آرامش بخواب.....+آرزوم آرامش همیشگی هست... ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 18:50

آرزو می‌کنم که بتونم یک پلی‌گان دور خونه و خونواده‌ و آدمای مهم زندگیم بکشم، کنترل ایکس کنم و توی یک چمنزار سرسبز به دور از هرگونه تاریکی، پلیدی، جنگ، خباثت، دین، جدایی و ترس کنترل وی کنم.

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 18:50

از آخرین باری که پی ام اس بدون درد رو تجربه کردم، 5 سال می‌گذره...این نویدی از بازگشت آرامش دوباره به وجود منه.بعد هنری وجودم داره برمیگره به آغوشم. مجددا میلم به ساخت ماکت های کوچیک جواهرسازی برگشته... دوست دارم با سیم و دم باریک بازی کنم، دریم کچر ببافم و دستسازه خلق کنم...اون ریسرچر درونم که 8 ساعت پشت لپتاپ مینشست و تلاش می‌کرد بفهمه فرآیند ignition برای چی توی پلاسما رخ میده، الان نزدیک به ده روزه که خوابه....میدونم دوباره باید بیدارش کنم تا ارشدم رو تموم کنم، اما، حالا که عیده، حالا که جسمم بدون درده و روجم میخواد نفس بکشه، بذار هنر رو به خودم هدیه بدم!!! ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 14:07

دیشب دومین مهمونی عید ام رو گذروندم. خونه پسرعموی بابام بودیم. ساختمون خونشون خیلی قشنگه. یه خونه ویلایی دو طبقه با زیر زمین، و دو تا راه ورودی. خونه‌شون حیاط بزرگی داره و دم در ورودی اصلی، یه طاق بلند گچکاری شده... بنظرم اگر آدمی دنبال زیبایی های بصریه، زندگی کردن توی یه خونه که با هنر دست ساخته شده، روش فکر شده، و نقش و نگارا و کنده کارای خفن داره، و ستوناش تراش کاریای زیبا داره، خیلی می تونه زیبا باشه!!! بنای این خونه یادم آورد که باید یکم بیشتر به رویاهام فکر کنم. +شب های عیدم به دیدن گات می‌گذره. صبح ها یکم روی نوبیتکس کار می‌کنم و کتابی که شروع کردم (اولین کتاب 1403) ، همه ماجراهای ریچارد فاینمن هست که ساناز بهم داده. این کتاب تلفیق دو تا کتاب "حتما شوخی می کنید آقای فاینمن" و "چه اهمیتی می‌دهی دیگران چه فکری می‌کنند" هست. وقتی که این کتاب رو می خونم، متوجه می‌شم که با انتخاب پلاسما برای ارشدم، تقریبا دوسال از زندگیمو حروم کردم. نمی دونم از خستگی کارمه یا عدم علاقه چندانم به رشتم، ولی حس می کنم از فیزیک زده شدم. دختری که با تمام وجودش دوست داشت از همه چیزای فیزیکی سر رد بیاره، الان در برابر شگفتی هاش فقط و فقط استرس می گیره. فکر می کنم ریشه اش، استرس پایان نامه و پروژه های شرکت هست. وقتی که برای خودت میخونی، لذت می بری. ولی وقتی یکی ازت انتظار یه نتیجه حقیقی داره مادامی که تو اونقدر به این قضیه وارد نیستی، تمام لذت قصه رو می‌شوره می‌بره. ما علایقمون رو جدی نمی گیریم، میگیم خب دوساله دیگه، چیزی نمی شه که اگر برم سراغ یه چیز غیر مورد علاقه ام... ولی دیدی لعیا خانم چیزی شد؟ تمام حست به فیزیک ( حداقل تو این برهه) از بین رفته!!! فکر می کنم این وظیفته که تا یه مدت فقط و فقط ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 14:07

درباره من ×من پیامبر لبخندم و رسالتم شادیه×دنیایی از نوشته های پی در پی ام!!!+کامنت ها تایید نمیشن چون که برای منن :) تلگرام اینستاگرام توییتر فیسبوک ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 14:07

امروز سرکار، همکار جدیدمون یه بی احترامی بزرگی بهم کرد. من این طرف اوپن بودم، سمت اشپزخونه، و ایشون از اون طرف اوپن، پرسید سطل آشغال اونطرفه؟ من گفتم بله. جعبه پیتزاشو بدون هیچ حرفی داد بهم تا من بندازمش آشغالی چون اون طرف اوپن بودم!!!! من ماتم برد و حقیقتا زباله شو چپوند تو دست من و رفت!!! دارم راجع به یه فرد 37 36 ساله، دکترای فیزیک پلاسما، همسر یک خانم صحبت میکنم!!!! من واقعا اون لحظه از حجم تعجب ماتم برد و هیچ چیزی نتونستم بگم. اما بنظرم باید دفعه بعدی که دیدمش، کاملا واضح و بدون خجالت این حرکت رو به روش بیارم تا ازم عذرخواهی کنه... اونی که باید ناراحت باشه من نیستم، بلکه اونه که حرکت زشتی انجام داده...این روزا خیلی رو رفتارای ادما حساس شدم. به همه احترام میذارم و هر کسی بهم بی احترامی کنه، ازش دوری میکنم. شده در حد یه پیام جواب ندادن باشه یا همچین کاری که همکار بیشعورم کرد... بنظرم ما ادما خیلی شکننده ایم. خیلی باید مراقب هم باشیم، مراقب رفتارامون... شاید خود من هم ناخواسته کسی رو اذیت کنم، اما دوست دارم تمرین کنم تا در برابر این اذیت ها، به جای تحمل (کاری که تا الان میکردم و اسمشو میذاشتم مهربونی و از خود گذشتگی)، دوری کنم! اینجوری میتونم روابط سالم تری داشته باشم، و با آدم های حسابی تر در ارتباط باشم.... ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44

با سمیر به مرز کات کردن رسیدیم متاسفانه..... قراره فردا باهام صحبت کنه، اما فکر نمیکنم نتیجه خوبی داشته باشه... چون به خودم قول دادم هرگز از ارزش‌هام کوتاه نیام!+پریشب از ساعت 12 تا 2 گریه کردم. با حال زار رفتم سرکار. چیزی که آرومم کرد تجربه رزین ریختن بود که همیشه آرزوشو داشتم. بعد سمیر پیام داذ بریم بیرون و گفتم نه میدونستم ولیعصره و ومنم همونجا بودم، زیر زمین منتظر مترو. ولی نرفتم بالا تا ببینمش. برای اولین بار فهمیدم نیاز به تنها بودن یعنی چی. حتی نمیخواستم با ساناز حرف بزنم و عمیییقا ناراحت بودم و دلم شکسته بود. اینو مینویسم برای خودم که دوباره این تجربه برام تکرار نشه... تو لیاقتت بالاتر ازینه که بخوای به خاطر مسائل حداقلی انقدر اذیت بشی ... تو ارزشت بالاتر از این مدل رفتاره، و اگر یه نفر مشکل روحی داره، تو مسئول درمانش یا تحملش نیستی! سلامت روانتو بردار و از آدم سمی دور شو! ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44

این مدت سعی کردم هر چیزی که اذیتم میکنه رو بذارم کنار.... برای همین بیشتر به خودم رسیدم، ذره ذره وجودم رو حس کردم... رژیم گیاه خواریم متاسفانه بعد دو هفته شکست و خیلی سخت بود ادامه دادنش. الان فقط با عذاب وجدان غذا میخورم و تا جایی ک میتونم گوشتارو میذارم کنار بشقاب، ولی هموز به اون ذات زیبای آشپزی برای خودم، با عشق، و دریافت انرژی خوبش نرسیدم.۰هارشنبه شب بحث خیلی بدی با سمیر داشتم در حدی که بهش گفتم کات و اینا، پنجشنبه هر چی گفت بریم بیرون نرفتم و جمعه هم خیلی سخت تونستم خودمو قانع کنم که جواب پیاماشو بدم، اصلا نمیخواستم حتی فکر کنم بهش. بینهایت غمگین و ناراحت شده بودم. آخر شب گفت توروخدا بشین یه کاری بکن که اورتینکینگ نکنی تا فردا بیام و برات توضیح بدم، فرداش اومد و رفتیم بیرون دانشگاه، کنار بلوار دانشجو نشستیم و حرف زد. خیلیییی غمگین بودم ولی کم کم فهمیدم ی سو تفاهم ریزی رخ داده بوده این وسط... ای کاش وقتی این بحث شکل گرفت، رو در رو بودیم و نه توی چت. چون سمیر توی چت خیلی افتضاحه و اصلا نمیتونه مظورشو برسونه... ولی همچنان ناراحت بودم تا این که گفت یه بار دیگه فرصت بده و اینا....الان که دارم اینارو مینویسم، دلم نرم شده بهش. حذفاش و فهمیدن این که من هم بد فهمیده بودم اتفاقو، اتیش درونمو خاموش کرد... امکان نداشت ادامه بدم باهاش اگر برداشت هام صحیح بود... ولی با حرفا و توصیحاش فهمیدم من هم برداشت اشتباهی داشتم و سر همین برداشت اشتباه دو شبانه روز گریه کردم... صحنه ای که جذاب بود برام، اروم شدن تدریجیم بعد حال بد این دوروزم بود... ناهار و صبونه نخورده بودم ولی داشتم کم کم اروم میشدم و گرسنه. بعد رفتم تریا و سمیر هم دنبالم اومد... نشستم و اروم اروم حرف زد باهام. گفت یادته شب امت ×293×...ادامه مطلب
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44

غرق شدن روزمره بین این همه معادلات و محاسبات، باعث میشه بیشتر و بیشتر علاقمند بشم... به محقق بودن... به محاسبه گر بودن... یه قدم نزدیک شدن به دنیای علم و لمس همه شگفتی های طبیعت...

فیزیک برای من معجزه خالص خداست.

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 15:43